محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

ایشالا زود خوب بشم

چند روزی دختر نازم سرما خورده یه روز از خواب بیدار شدوگفت: مامان من سرمــــــا خورده شدم منو ببر دکتر (خیلـــــی حالت بد نبود هر روز اب پرتقال واست آب میگرفتم که بد تر نشــــــی) ظهر که بابا جونش اومد خونه به باباش هم گفت منو ببر دکتــــــر .شب بعد مهمون داشتیم از وقتی که مهمون ها اومدن یه گوشه نشستی و تکون نخوردی بعد یه لحظه نگات کردم ودیدم بغض کردی ومیخوای گریه کنی اونوقت بابا اومد بغلت کرد و شما هم که خوب بلدی خودت رو لوس کنی دوباره گفتی منـــــــــو ببر دکتر بعد دیگه حاضرت کردم وهمراه بابا رفتی دکتر وقتی برگشتی سرحال و با مهمونا کلی حرف زدی وخندیدی ای کلــــک بعد اخر شب راه میرفتی و با خودت حرف میزدی ومیگفتی ایشالا زود خوب بشم ...
27 دی 1393

روز عالــــــــــــی

روز سه شنبه دخترم با همکلاسیاش رفتن شهربازی ولی چون دو تا از مربی ها اون روز نیومدن ما هم همراهشون رفتیم تا مواظب بچه ها باشیم.خیلی به محیا جون خوش گذشت و کلی با دوستاش بازی کرد         انقد نازه که دل منو برده ...
27 دی 1393

مهـــــــد قرآنــــــ

سلام به همگی یه چند وقتیه که از مشهد برگشتیم دزفول، دختر گلم خیلی خوشحاله که مهد فرآن ثبت نامش کردم،خداروشکر سر کلاس ارومه فقط آخرای کلاس که میشه دیگه خسته میشه بی اجازه میاد بیرون ههههههههه قربون شیطونیات برم،خیلی دوس داره بره کلاس خودش خیلی مشتاق بود  که اسمشو بنویسم قربون حرف زدنه دخترم برم هر چند وقت یه بار میگه مامانی چرا نمیری واسم مطلب بذاری تو وبلاگم بعد قیافشم ناراحت میکنه خیلی خنده دار میشه عزیزم   اینم چند تا عکس از زندگیم مغازه ی باباجون مصطفی پارک وبازی وشادی عکسای مهد رو به زودی میزارم سه سال و یک ماه و 22 روز ...
10 دی 1393
1